یک روز یک زن و شوهر در یک خیابون پر رفت و امد در حال تردد بودن که خانم پوشش خوبی نداشت و با رد شدن اونا ها از ان داخل خیابون تمام افراد وکسبه انجا به همسر این اقا نگاه میکردن که یکی از بچه ها رفت جلوی مرده و گفت ببخشید اقا میتونم از شما یک اجازه بگیرم . مرده گفت چی بفرماید :
ادمه مطلب بخونید
اونم در جواب گفت میخاستم ببینم اجازه میدید همسرتون نگاه کنم . مرد حسابی ناراحت شد و گفت حرف دهنتو بفهم مردکه .... ولی اون پسر با خون سردی گفت ناراحت نشید دیدم همه دارن بدون اجازه نگاش میکنن گفتم من بیام اجازه بگیرم . مرد به اطرافش نگاه کرد و از شدت خجالت دست زنشو گرفت و سر شو انداخت پاینن و از اون خیابون خارج شد .